نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات






 

مــي پــرســي " حــالــت چطــور اســت " ؟!!!


اگــر راســت بگــويــم تــو را مــي شکنــم و اگــر دروغ بگويــم خــودم را


مــن بــه شکستــن عــادت کــرده ام تــا مبــادا خنــده هــاي تــو تــرک بخــورنــد




[+] نوشته شده توسط vahid در | |








http://www.up.98ia.com/images/bce71zbb5c2x0ksrtemw.jpg

 

 

 

 نمـــی دانم چــــرا ؟!

این روزهــــا

در جـــواب هـــركــــه از حـــالم مـــی پرســــد

تـــا مــــی گویــــم ... " خوبــــــــم "

چشمـــــانم

خیس مــــی شـــــود ... !




[+] نوشته شده توسط vahid در | |








http://www.up.98ia.com/images/rah4pb9gfvuh7m5s24.jpg

 

 

 

 
وحشت از عشق که نه ، ترسم از فاصله هاست
وحشت از غصه که نه ، ترسم از خاتمه هاست
ترس بیهوده ندارم ، صحبت از خاطره هاست
صحبت از کشتن ناخواسته عاطفه هاست
کوله باری پر از هیچ ، که بر شانه ماست
گله از دست کسی نیست ، مقصر دل دیوانه ماست

[+] نوشته شده توسط vahid در | |








http://www.up.98ia.com/images/oj7s81iezysshcym59fb.jpg

 

 


  
 
افسوس که عشق جاودانه نيست
 
 
عشق گل سرخيست که طاقت طوفان را ندارد
  
 
عشق يک خاطره سبز است که از آمدن پاييز مي ترسد
 
 
پس قدر عشق را بدان
 
.لطیف است وترد



[+] نوشته شده توسط vahid در | |







 http://www.mohadese.com/forum/attachments/659d1308649500-lovers-affection-caring-cuddling-tender-couple-fb1d390c8c716535506f0a807ad6dce4_h.jpg

با تو گفتم :‌ "حذر از عشق؟ ندانم! سفر از پيش تو؟‌ هرگز نتوانم! روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد چون كبوتر لب بام تو نشستم، تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم" باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...! اشكي ازشاخه فرو ريخت مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت! اشك در چشم تو لرزيد ماه بر عشق تو خنديد، يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم پاي در دامن اندوه كشيدم نگسستم ، نرميدم رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم! بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشت...


[+] نوشته شده توسط vahid در | |








 گاهي احساس مي کني با وجود همه چيز، هيچ چيز نداري

گاهي ميان آشناهاي قديمي نشسته اي،اما باز هم غريبه اي.

بعضي وقتها مي داني دلت پر است، اما جايي را سراغ نداري که غصـه هـايت را بازگو کني.

گـــــــاهي وقتها حتي ديوارهاي اتاقت هم از دست تو خسته شده اند و ديـگر طاقت شنيدن حرفهاي پراز اندوه تو را ندارند.

آن وقت است که چشمهايت به يکباره هواي باريدن مي کند.

 


[+] نوشته شده توسط vahid در | |